×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

اخبار اقتصاد

امروز : چهارشنبه, ۴ تیر , ۱۴۰۴  .::.   برابر با : Wednesday, 25 June , 2025  .::.  اخبار منتشر شده : 66 خبر
روایت شهادت سرداری که اسرائیل دوبار او را هدف گرفت + تصاویر

به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از آنلاین، تمام این سال ها فاطمه نمی‌دانست همسرش یکی از فرماندهان هوافضای سپاه است. هربار که سر حرف را باز می‌کرد و می‌پرسید: بالاخره شما به ما نگفتی شغلت چیه آقا!؟ سردار سرتیپ جواد پوررجبی می‌خندید و می‌گفت: «چه فرقی میکنه خانم!؟ شما فکر کن من آبدارچی سپاهم… مهم اینه یه گوشه و کناری دارم خدمت میکنم.»

تا چند ساعت قبل از شهادت، فاطمه فکر می‌کرد همسرش یک پاسدار ساده باشد، حتی نمی‌دانست در کدام بخش کار می‌کند. آقاجواد معمولا زود می‌رفت و دیر می‌آمد. بعضی شب‌ها از خستگی کنار سفره خوابش می‌برد. آن شب هم خستگی از سر و رویش پیدا بود. تا پایش به خانه رسید فاطمه را صدا کرد: «خانم من از صبح آنقدر درگیر بودم که نتونستم لب به چیزی بزنم، از شام‌تون چیزی مونده!؟»

بعد از شام تلفنش مدام زنگ می‌خورد، مثل همیشه چیزی از محتوای تماس‌هایش نمی‌گفت. فاطمه خودش را با بستن چمدان‌هایش مشغول کرد. قرار بود فردا با ریحانه و محمدحسین راهی کربلا شوند. ساعت حوالی ۱۱ و نیم شب بود که تلفن جواد دوباره زنگ خورد، این‌بار برخلاف همیشه برای رفتن یک توضیح یک خطی برای فاطمه داشت: سردار حاجی‌زاده گفتن فرمانده‌ها بیان…

روایت شهادت سرداری که اسرائیل دوبار او را هدف گرفت + تصاویر

فاطمه ابرو بالا انداخت: فرمانده‌ها!؟

لبخندی زد و از زیرنگاه‌های متعجب فاطمه فرار کرد: خداحافظ… مراقب خودتون باشید. عوارض خروج از کشورتون رو هم پرداخت کردم که فردا به زحمت نیفتی، فقط…برای من زیر قبه دعا کن.

ریحانه پرسید: چه دعایی بابا!؟

جواد زل‌زد در چشم‌های همسرش فاطمه و جواب دخترش را داد: مامانت خودش میدونه!

صدای انفجار و لحظه‌ای که خبر شهادت رسید

حوالی اذان صبح بود که صدای چند انفجار شدید، خانه را به لرزه انداخت. فاطمه هراسان از خواب پرید؛ جواد هنوز برنگشته بود. محمدحسینِ شش‌ساله و ریحانه‌ی ده‌ساله از ترس می‌لرزیدند. زیرنویس شبکه خبر، مدام از حمله‌ی اسرائیل می‌گفت. فاطمه برای اینکه بچه‌ها را آرام کند، پیشنهاد داد لباس بپوشند و با هم بروند بیرون.

ریحانه سریع قبول کرد: «آره مامان، بریم شاه‌عبدالعظیم… برای سلامتی آقا دعا کنیم.»

این جمله را باباجواد یادشان داده بود. همیشه و هر وقت اتفاقی می‌افتاد می‌گفت: «بچه‌ها برای سلامتی آقا دعا کنید… از خدا بخواید از عمر ما کم کنه و به عمر ولی‌مون، رهبرمون اضافه کنه.»

بعد از زیارت از حرم که بیرون آمدند تلفن فاطمه مدام زنگ می‌خورد.

_فاطمه خوبی؟ از همسرت خبر داری؟
_ما خوبیم، جواد گوشی‌اش در دسترس نیست فقط میدونم پیش سردار حاجی‌زاده است.
_سردار حاجی‌زاده!؟
-آره، چیزی شده!؟
_میگن سردار شهید شده…

فاطمه نفسش بالا نمی‌آمد. صدای آن طرف خط می‌لرزید، نگاهش را از گنبد گرفت و زیرلب مدام می‌گفت: پس بالاخره به آرزوت رسیدی! قول داده بودی جواد، قول داده بودی باهم شهید شیم!

زخم کهنه اسرائیل بر تن سردار!

سال ۹۷، مأموریت‌های سردار پوررجبی طولانی‌تر و پرتکرارتر از همیشه شده بود. آن‌قدر که محمدحسین دیگر پدرش را درست و حسابی نمی‌شناخت. جواد مثل همیشه، حتی یک‌کلمه هم نمی‌گفت کجا می‌رود، کی برمی‌گردد، یا اصلاً چه می‌کند. هر بار که فاطمه سر حرف را باز می‌کرد و چیزی می‌پرسید، همان جواب همیشگی را می‌داد: خیالت راحت، یه گوشه و کنار دارم سربازی آقا امام زمان رو می‌کنم.

تا وقتی که اسرائیل پایگاه تیفور سوریه را هدف گرفت و جواد، این‌بار با ۲۵ درصد جانبازی به خانه برگشت. فاطمه تازه آن موقع فهمید این نبودن‌های چهل‌ـ‌پنجاه‌روزه، در سوریه، یمن، عراق، لبنان و…می‌گذرد.

آن روزها محمدحسین یک سال و نیمه بود. آن‌قدر کم پدرش را دیده بود که با او غریبی می‌کرد. مدام می‌پرسید: مامان، این آقا کیه؟

_بابا پسرم… بابا جواده.

محمدحسین با جدیت سر تکان می‌داد و می‌گفت: نه! بابای من که باباجونه… منظورش پدرِ فاطمه بود؛ همان‌که بیشتر از بابا کنارش بود.

از آن روز به بعد جواد راه می‌رفت و از فاطمه دعای شهادت می‌خواست: دیدی همه‌ی دوستام شهید شدند و من جا موندم.

فاطمه اخم می‌کرد و می‌گفت: میخای شهید شی، من مشکلی ندارم اما بعد از ۶۰ سالگی اجازه داری…

جواد سر تکان می‌داد: نه؛ من دوست دارم جوون شهید شم. علی‌اکبری …

همینطور هم شد در ۴۰ سالگی علی‌اکبری شهید شد. پیکری اربا اربا که دست، سر و پایش هر کدام از گوشه‌ی آوار پیدا شد و در یک تابوت جا گرفت.

پروژه عاشقانه یک زوج برای شهادت

فاطمه شرط گذاشته بود که با هم شهید شوند، شبیه معصومه کرباسی و رضا عواضه. جواد هم با لبخند می‌گفت: «من که از خدامه تو رو هم با خودم ببرم… اما بچه‌ها…»

حتی امسال، شب‌های قدر که مشهد بودند، جواد، فاطمه را صدا زد و گفت: «بیا خانم، حالا که پروژه‌ی شهادت دوتاییه، یه عکس کنار امام رضا بگیریم، یادمون بمونه قرارمون کجا بسته شد…»

زیاد از شهادت حرف می‌زد. آن‌قدر که فاطمه گاهی دلخور می‌شد اما جواد می‌خواست گوشش با این واژه آشنا شود تا روزی که برایش خبر آوردند بند دلش پاره نشود و قلبش از دلتنگی نایستد.

خواب دختر شهید کلید معجزه تفحص پیکر

ده روز از انفجار گذشته بود ده روزی که هر لحظه‌اش برای فاطمه مثل یک سال می‌گذشت. هنوز پیکر جوادش را پیدا نکرده بودند. فاطمه بی‌قرار بود، آخرین خداحافظی‌شان آنقدر تند و سریع اتفاق افتاد که فرصت نکرد یک دل سیر همسرش را تماشا کند.

شب دهم ریحانه سادات خواب دید: مامان، بابا یه جای خیلی قشنگ بود، مثل بهشت بهم گفت به مامان بگو سه روز برام زیارت عاشورا بخونه…

روز سوم درست بعد از خواندن زیارت، تلفنش زنگ خورد: خانم پوررجبی، پیکر سردار تفحص شد.

اجازه ندادند پیکر را ببیند، فقط برایش شرح دادند: سرش شبیه اباعبدالله جدا شده، مثل علمدار دست‌ ندارد. مقطع‌الاعضا است مثال علی‌اکبر.

فاطمه یاد چمدان‌هایش افتاد، یاد شبی که جواد رفت. قرار بود هفته پیش درست این موقع در کربلا باشد. حالا که سفرش کنسل شده بود جواد برایش یک کربلا آورده بود و هزار روضه…تمام کربلا در یک تابوت برگشته بود.

روایت شهادت سرداری که اسرائیل دوبار او را هدف گرفت + تصاویر

برچسب ها :

این مطلب بدون برچسب می باشد.

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.